داستان جالب و جذاب «هشدار»
((داســتان))
(((((((هشــــــــــــدار))))))))
شاهرخ با چهرهای نگران کنار تخت همسرش ایستاده بود. نگاهی به چهرهاش انداخت، راحت خوابیده بود. سرم بکندی وارد بدنش میشد. او بعد از چند هفته مأموریت خسته کننده، با شور و شوق به منزل بازگشت، ولی این اتفاق حسابی گیجش کرده بود. علّت این کار خطرناک افسانه برایش روشن نبود. دوست داشت همسرش الان بیدار بود تا از او بپرسد، چرا این همه قرص را یک دفعه خورده و قصد نابود کردن خودش را داشته، دستش را روی لبهی تخت گذاشت، خودش را به او نزدیک کرد. آهسته گفت:
عزیزم؛ آخه این چه کاری بود که تو کردی؟
در همین لحظه پرستار وارد اتاق شد: آقا بزارین مریض استراحت کنه.
با عجله به طرف پرستار برگشت و با چهرهای نگران پرسید:خانم، حالش چطوره
پرستار نگاهی به سرم انداخت، درحالی که میخواست سرعت قطرات آن را بیشتر کند، پاسخ داد: خوبه؛ تازه از اتاق عمل بیرون اومده، بخیر گذشته. شانس آورده بموقع رسوندینش بیمارستان وگرنه با اون قرصایی که خورده، ممکن بود، اتفاق بدی براش بیفته.
شاهرخ درحالی که کلافه بنظر میرسید، به طرف پنجره اتاق رفت، نگاهی به بیرون انداخت، گفت: آخه من نمیفهمم! اون چرا باید اینکار رو بکنه! ما که مشکلی نداشتیم. من چند هفته مأموریت داشتم، چند بارم بهش زنگ زدم، حالش خوب بود. امشب تازه از راه رسیدم. وقتی وارد خونه شدم. دیدم رو مبل افتاده، اول فکر کردم خوابه، ولی هرچی صداش کردم بیدار نشد.
به طرف پرستارکه در حال تزریق آمپول داخل سرم بود رفت و آهسته پرسید: خانم بهوش اومده؟
پرستاره دوباره سرم را کم و زیاد کرد و رو به شاهرخ گفت: آره، ولی فعلاً به خاطر قرصایی که خورده باید بخوابه، به هرحال خدارو شکر کنین، خواسته که براتون بمونه، حالا بزارین استراحت کنه.
نفس عمیقی کشید، دستش را گذاشت روی لبه تخت: کی مرخص میشه؟
پرستار در حال رفتن به طرف تخت مریض کناری پاسخ داد: بستگی به نظر دکتر داره، فردا دکتر ویزیتش میکنه، اگه مشکلی نداشته باشه، احتمالاً مرخصش میکنه.
نگبهان آمد در اتاق، خطاب به شاهرخ گفت: آقا مریض تونو دیدین، لطفاً بیاین بیرون. همراه نیاز نداره، بخش زنان همراه مرد نمی تونه بمونه.
شاهرخ چند قدم به طرف او حرکت کرد و گفت: چشم، اجازه بدین چند لحظه دیگه میرم.
به طرف پرستار که مشغول کار بود برگشت: خانم لطفاً موظبش باشین.
پرستار با آرامشی که نشان از صمیمیت داشت، گفت: حتماً؛ شما خیالتون راحت باشه، حواسم بهش هست.
در راه بیمارستان به خانه، ذهنش مغشوش و پریشان بود. فکر میکرد، این مدتی که نبوده، چه مشکلی برای افسانه پیش آمده که او دست به این کار خطرناک زده: نکنه اتفاق بدی افتاده یا کسی به او چیزی گفته، شاید بخاطر بچهدار نشدنه ولی...
برچسبها: داستان هشدار جالب جذاب ماهواره
ادامه مطلب